توضیح مختصر: هملت داستان شاهزادهای است که عمویش، پدرش را مسموم میکند و میکشد و خودش بر تاجوتخت مینشیند. اما روح پدر هملت ماجرا را برای وی لو میدهد.
زمان مطالعه: 3 دقیقه
سطح: متوسط
سالها پیش در دانمارک شاهزادهای به نام هملت زندگی میکرد.
روزی از روزها پدر هملت که پادشاه دانمارک بود ناگهان میمیرد و هملت خیلی ناراحت میشود.
بعدازآن گرترود مادر هملت خیلی زود با کلادیوس برادر شوهرش ازدواج میکند و حالا کلادیوس پادشاه است!
هملت با خودش میگوید: «چطور توانستی این کار را با من بکنی!»
شبی هوراشیو دوست هملت به او میگوید که شبحی در قصر است. آن شَبَح پدر هملت بود!
شبح به هملت میگوید: «کلادیوس مرا با زهر کشت! هملت، تو باید به خاطر من کلادیوس را به سزای کارش برسانی.
هملت گیج میشود. نمیداند که باید حرفهای آن شبح را گوش کند یا نه و نمیداند چه کند.
حالا هملت کارهای عجیبی میکند. بدجنس و عصبانی است و نامزدش اوفیلیا را میرنجاند.
هملت به اوفیلیا میگوید: «از من دور شو! تنهایم بگذار!»
اوفیلیا میگوید: «آه، چقدر بدجنس شده است!»
یک روز یک گروه هنرپیشه وارد قصر میشوند و هملت نقشهای میکشد. او از هنرپیشهها میخواهد نمایش را عوض کنند. نمایشنامه جدید ماجرای پادشاهی است که مثل پدر هملت مسموم شده است.
هملت با خود میگوید: «من با این نمایشنامه پادشاه را گیر میاندازم.»
وقتی کلادیوس نمایش را تماشا میکند بسیار نگران شده و فرار میکند. هملت او را میبیند و حقیقت را میداند.
حالا کلادیوس نگران خطری است که هملت برایش دارد و با لرتیز برادر اوفیلیا نقشهای میکشد.
کلادیوس میگوید: «تو با هملت مبارزه میکنی و ما روی شمشیر و نیز در نوشیدنی اش زهر میریزیم.»
لرتیز و هملت میجنگند. لرتیز هملت را زخمی میکند اما در حین جنگ، هملت شمشیر لرتیز را میگیرد و با آن، لرتیز را هم زخمی میکند.
گرترود به هملت میگوید:«این رو بگیر و بنوش هملت.»
هملت میگوید:« نه ممنون مادر. من تشنه نیستم.»
کلادیوس فریاد میزند: «نه نخورش!»
«خودشه! اون همه ما رو مسموم کرد!»
سرانجام هملت میفهمد که باید کلادیوس را به سزایش برساند.
هملت بهسوی کلادیوس حمله کرده و او را میکشد: «بگیر که اومد! این هم نوش جانت!»
حالا تمام اعضای خانواده سلطنتی مسموم شدهاند و هملت به دوستش میگوید باید کسی پادشاه شود.
دوست هملت با او وداع میکند: «شاهزاده من بدرود.»